عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 20300
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : ℕazanin

به کمک دوستانم

من خوش شانس بودم که سال ها قبل از تحولات سیاسی ایران به آمریکا آمدم . آمریکایی هایی که می دیدیم مهربان و کنجکاو بودند , ابایی از پرسیدن سوال نداشتند و مایل به شنیدن پاسخ بودند . وقتی انگلیسی را به حد کافی یاد گرفتم , همیشه توسط بچه ها و بزرگتر ها پرس و جو می شدم .
در مورد ایران , ذهن آمریکایی ها لوحی سفید بود . از سوال ها معلوم بود که بیشتر آنها در سال 1972 هیچی از ایران نشنیده بودند . ما تمام تلاشمان را برای آموزش شان به کار می گرفتیم : (( آسیا را که می شناسی ؟ خب , از شوروی می روی طرف جنوب و ما آنجاییم )) یا خودمانی تر اشاره می کردیم به جنوب دریای خزر , (( جایی که خاویار معروف از آنجا می آید )) بیشتر اهالی ویتی یر خاویار معروف را نمی شناختند و وقتی توضیح می دادیم, چهره شان در هم می رفت : (( تخم ماهی ؟ اه اه . )) به همسایگی با عراق و افغانستان اشاره می کردیم , اما آن هم فایده نداشت . وقتی سر نخ های جغرافیایی ته می کشید می گفتیم : (( از هند , ژاپن , یا چین چیزی شنیده اید ؟ ما توی همان قاره هستیم . ))
می دانستم که کشور ما سرزمین کوچکی ست و آمریکا وسیع است . اما حتی به عنوان یک بچه ی هفت ساله برایم عجیب بود که آمریکایی ها هیچ وقت روی نقشه به ما توجه نکرده بودند . لابد مثل این است که در حال راندن یک فولکس باشی و متوجه شوی راننده ی هجده چرخ تو را نمی بیند .
در ایران جغرافی برای تمام دوره های تحصیلی اجباری ست . دولت کتاب های درسی را منتشر می کند , و تمام دانش آموزان یک مقطع تحصیلی درسهای یکسانی را می خوانند . در جغرافی سال اول , من باید شکل ایران و جای پایتخت آن تهران , را یاد می گرفتم. باید حفظ می کردم که با ترکیه , افغانستان , پاکستان , عراق و اتحاد جماهیر شوروی همسایه هستیم . و اینکه در قاره ی آسیا زندگی می کنیم .
هیچ کدام از بچه ها در ویتی یر , شهری با یک ساعت فاصله از لوس آنجلس , از من درباره ی جغرافی نمی پرسیدند . آنها می خواستند چیزهای مهم تری را بدانند , مثلا شترها . قبلا چندتا شتر توی خانه داشتیم ؟ چطور به آنها غذا می دادیم ؟ سواری با آنها خیلی تکان دارد ؟ من همیشه با اعتراف به اینکه در تمام عمرم یک شتر هم ندیده ام مایوسشان می کردم . و در مورد سواری , شورلتی که در ایران داشتیم کاملا نرم می رفت . آنها طوری نگاه می کردند که انگار گفته باشم توی لباس مبدل میکی ماوس یک آدم واقعی هست .
همچنین درباره ی برق , خیمه ها و بیابان ساهارا از ما سوال می شد . دوباره مایوسانه جواب می دادیم که ما برق داشتیم , خیمه نداشتیم , ساهارا هم در قاره ای دیگر است . پدر , مصمم به زدودن عقب ماندگی از چهره ی زادگاهمان , وظیفه ی خود می دانست که در هر فرصتی ذهن آمریکایی ها را روشن کند . هر آمریکایی بی خبری که از پدر چیزی می پرسید , به عنوان جایزه یک سخنرانی درباره ی تاریخ موفق صنعت نفت ایران هم دریافت می کرد . در حالی که پدر پرحرفی می کرد , من به صورت آن آمریکایی های مهربان نگاه می کردم که بی شک توی ذهن شان یادداشت می گذاشتند دیگر هرگز با خارجی ها صحبت نکنند .
من و خانواده ام نمی دانستیم چرا آمریکایی ها چنین تصور اشتباهی از ایران دارند . یک روز یکی از همسایه ها سرنخی به دست مان داد , گفت ایران را می شناسد چون فیلم لورنس عربستان را دیده است . ما گفتیم لورنس کیه , اسمش را هم نشنیده ایم . بعد پدر برایش توضیح داد که ایرانی ها نژاد هند و اروپایی هستند , ما عرب نیستیم . و ادامه داد : (( البته دو چیز مشترک با عربستان سعودی داریم . اسلام و نفت . )) و گفت : (( حالا سرتان را درباره ی مذهب به درد نمی آورم , بگذارید از صنعت نفت برایتان بگویم . ))
یکی دیگر از همسایه ها , پیرزن مهربانی که به من یاد داد چطور از گیاهان خانگی نگهداری کنم , پرسید چند تا گربه توی خانه داشتید ؟ پدر , با توانایی خارق العاده اش در خراب کردن دوستی ها , گفت : (( ما توی خانه حیوان نگه نمی داریم . آنها کثیف هستند . )) پیرزن همسایه گفت : (( اما گربه های شما خیلی خوشگل هستند ! )) اصلا نمی دانستیم او درباره ی چه چیزی صحبت می کند . با مشاهده ی چهره ی متحیرمان , او عکسی از یک گربه ی مو بلند و زیبا به ما نشان داد و گفت : (( این یک گربه ی پرشین است )) این برای ما تازگی داشت , تنها گربه هایی که در کشورمان دیده بودیم گربه های ولگرد و گری بودند که آشغال های جلوی خانه ی مردم را می خوردند . از آن به بعد وقتی می گفتم ایرانی هستم , اضافه می کردم : (( کشور گربه های پرشین )) که تاثیر خوبی روی مردم می گذاشت .
سعی می کردم نماینده ی شایسته ای برای زادگاهم باشم , اما مثل یک ستاره ی هالیوودی که با سماجت توسط نشریات جنجالی تعقیب شود , گاهی از سوال ها خسته می شدم . البته هیچ وقت به صورت کسی مشت نزدم . از کلمات استفاده می کردم . یکی از پسر های مدرسه عادت داشت سوال های احمقانه ی خاصی از من بپرسد . یک روز دوباره سراغ شتر ها را گرفت . این بار , شاید نشانه ای بر تمایل درونی ام به قصه گویی , به او گفتم که آره ما شتر داشتیم , یک دانه یک کوهانه و یک دانه دو کوهانه . یک کوهانه مال پدر و مادرم بود و دو کوهانه را به عنوان استیشن خانوادگی همه با هم سوار می شدیم . چشم هایش گشاد شد : (( کجا آنها را نگه می داشتید ؟ ))
گفتم : (( معلومه توی گاراژ ))
او که چیزی را که می خواست شنیده بود , دوید تا اطلاعاتش را به گوش بچه های توی زمین برساند . وقتی فهمید سرش را کلاه گذاشته ام خیلی عصبانی شد , امام هیچ وقت سوال دیگری از من نپرسید .
غالبا بچه ها برای بامزگی دم می گرفتند : " I ran to I - ran "همیشه برایشان توضیح می دادم که تلفظ صحیح , " ایران " است نه " آی رن " به آنها می گفتم که " I ran " یک جمله است مثل : " I ran away from my geography lesson "
پسر های بزرگتر از من می خواستند (( چند حرف بد در زبان خودمان )) یادشان بدهم . اوایل مودبانه امتناع می کردم , که فقط اصرار آنها را بیشتر می کردند . مشکل این جور حل شد که چند عبارت از قبیل (( من خرم )) را یادشان دادم . تاکید کردم که این جمله این قدر زشت است که باید قول بدهند هیچ وقت آنرا جایی نگویند . نتیجه اینکه تمام زنگ تفریح می دویدند و داد می زدند : (( من خرم , من خرم )) هیچ وقت معنی واقعی اش را به آنها نگفتم . فکر کنم بلاخره یک روزی , یک کسی بهشان گفته باشد .
اما تقریبا همه ی سوال ها همراه با مهربانی بود و اغلب با چند پیشنهاد درباره ی دیدنی های کالیفرنیا دنبال می شد . توی مدرسه همان بچه هایی که سراغ شتر ها را می گرفتند از خوراکی هایشان به من تعارف می کردند . (( شرط می بندم تا حالا اریو نخورده ای ! یکی بخور. )) یا (( مادرم کلوچه ی بادام زمینی پخته بود و یکی هم برای تو فرستاد .)) بچه ها مرا به خانه هاشان دعوت می کردند تا نشانم دهند اتاق شان چه شکلی است . در جشن هالووین , خانواده ای یک لباس مبدل هم برای من آورده بودند , می دانستند تنها بچه ی آن جشن هستم که از آن لباس ها ندارم . اگر کسی می توانست مهربانی این کلاس دومی ها را به شکل یک قرص فشرده کند , آن قرص ها بی شک بسیاری از خبرنگاران جنگی را بیکار می کرد .
بعد از دو سال زندگی در ویتی یر ماموریت پدر تمام شد و باید به ایران بر می گشتیم . ماه آخر توی مهمانی های متعددی در خانه ی دوستانم شرکت کردند که همه به افتخار من برپا شده بود . این باران محبت البته برگشت مان را هیچ راحت تر نمی کرد .همه می پرسیدند کی به آمریکا بر می گردیم . جوابی نداشتیم , ولی از همه شان دعوت کردیم به دیدن ما به ایران بیایند . می دانستم کسی این دعوت را نمی پذیرد , ایران خارج از صفحه ی رادار مردم آنجا بود . به نظر دوستانم دیدن مادربزرگشان در ایالت ارگان یک مسافرت طولانی می آمد , دیدن ما در ایران مثل سفر به کره ی ماه بود . کاری بود محال . آن موقع نمی دانستم که دو سال بعد به آمریکا بر می گردم .
چند هفته ی آخر , مادر در فاصله ی رفت و آمد های بی امان به فروشگاه سیرز _ برای خرید سوغاتی _ به سراغ دوستان آمریکایی می رفت و هدایایی به آنها می داد . قبل از آن تعجب می کردم این همه صنایع دستی ایران را برای چه با خودش آورده , حالا می دانستم . از معلم هایم تا مراقب گذرگاه و رهبر پیشاهنگی و همسایه ها , همه , چیزی دریافت کردند . برایشان توضیح می داد :

" Des eez from my country-ree . Es-pay-shay-ly for you . "

این صنایع دستی که لابد سال های بعد در حراجی های دست دوم سر و کله شان پیدا می شد , در میان اشک و قول نامه نگاری دریافت می شد .
مادر از برگشت به ایران آشکارا غمگین بود . همیشه فکر می کردم بازگشت پیش خویشانش و به سرزمینی که زبانش را بلد بود و نیاز به ترجمه من نداشت باعث آرامش او می شود . بعدها متوجه شدم اگر چه مادر نمی توانست هیچ یک از حرف های مراقب گذرگاه , خانم پاپکین , را بفهمد , ولی می فهمید که این زن مواظب من است و لبخند های او را درک می کرد . مادر هیچ وقت در جلسات پیشاهنگی شرکت نکرد , ولی می دانست که رهبر گروه , مادر کری , در خانه شان را هر هفته به روی ما باز گذاشته و در انواع فعالیت ها ما را راهنمایی می کند . هیچ کس برای این کار پولی به او نمی داد . و مادر می دانست وقتی نوبت من بود که برای کلاس خوراکی بیاورم , یکی از مادر ها پا پیش می گذاشت و مقداری کیک اسفنجی می پخت . میشل , خواهر بزرگتر بهترین دوستم کانی , سعی می کرد به من دوچرخه سواری یاد بدهد . و مادر هیتر _ اگرچه زن تنهایی بود با دو دختر _ شب هایی که از من پذیرایی کرده بود بیش از آن بود که بتوانم به یاد بیاورم . اگر چه تمام این محبت ها نصیب من می شد , مادر نیز , که با سکوت ازدور نگاه می کرد , گرمای این بلند نظری و مهربانی را حس می کرد . ترک آنجا کار سختی بود .
امروز وقتی من و خانواده ام دور هم می نشینیم , اغلب درباره ی نخستین سال اقامت مان در آمریکا صحبت می کنیم . اگرچه سی سال گذشته , خاطرات ما کمرنگ نشده . حالا مهربانی ها را بیش از هر وقتی به یاد می آوریم , چون می دانیم خویشان ما که سال های بعد به این کشور مهاجرت کردند با همان آمریکا مواجه نشدند . آنها آمریکایی هایی را می دیدند که روی برچسب جلوی ماشین شان نوشته بود : (( ایرانی ها , به کشورتان برگردید . )) یا (( ما با ایرانی ها کابوی بازی خواهیم کرد . )) این آمریکایی ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی ایران و مردم آن می دانند , و هیچ سوالی نداشتند , تنها عقایدی از پیش ساخته داشتند . خویشان من فکر نمی کردند که آمریکایی ها بسیار مهربان هستند .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: